نقدها و نظرها-کتاب "نبض خیس صبح"آخرین اثر دکتر سروش دباغ در باب صاحبِ "هشت کتاب"، سهراب سپهریست. ابتداً ممنونم از ایشان که این اثر گرانسنگ را به من هدیه دادند و مرا همنورد افقهای دور کردند. امیدوارم بتوانم در این مجال اندکی شما را با این اثر خواندنی آشنا کنم و از زوایای معرفتی آن چیزکی بگویم. چنانکه میدانید کتاب حاضر پنجمین اثریست که مستقلاً توسط این فیلسوف برجستهی اخلاق دربارهی "پروژهی عرفان مدرن" و خاصه شاعر بنام معاصر سهراب سپری به رشتهی تحریر درآمده و به زیور چاپ آراسته گردیده. پیشتر آثاری همچون "در سپهر سپهری"، "فلسفهی لاجوردیِ سپهری"، "حریم علفهای قربت" و "آبی دریای بیکران" از این نواندیش دینی منتشر شده و در پیشگاه خوانندگان عزیز قرار گرفته. این آثار تماماً به طی طریق سالک مدرن در دوران راززداییشدهی کنونی میپردازد و ما را از دل سنت به سمت اینجا و اکنون زیستن میآورد.سالک مدرن کسیست که "پا را از دنیای رازآلودِ گذشته بیرون نهاده و نسبت به جهان جدید گشوده است، «خودآیینی» را برگرفته و به غایت فی نفسه بودنِ انسان باور دارد و در آن به دیدۀ عنایت مینگرد؛ جهان را توبرتو و پیچیده میبیند و به تعبیر هیک، مملوّ از« ابهام ذاتی»، از اینرو یقین معرفت شناختیِ را امری دیریاب و دور میانگارد.چنین سالکی «آستانهنشین» است؛ در عین حال همچنان دلمشغول امر معنوی است و میخواهد برای همنورد افقهای دور گشتن و معنا بخشیدن به زندگی معنوی خود، بالمرّه از سنتِ پس پشت نگسلد، بلکه به مدد بازخوانی انتقادی و پالایش آن، پلکها را بتکاند، کفش همت به پا کند، در جادۀ جستجو پای گذارد و نقبی به نور بزند و به «پاکی آواز آبها» ایمان بیاورد..."[1]. معهذا، کتاب "نبض خیس صبح" مشتمل بر یک مقدمه و دوازده جستار است که تماماً حول اندیشههای سهراب سپهری دور میزند و ما را تا "امکان یک پرنده شدن" بالا میبرد. همچنین عنوان اثر نیز همان عنوان شعری در "هشت کتاب" و از دفتر "حجم سبز" است:
آه در ایثار سطحها چه شکوهی است
ای سرطان شریف عزلت
سطح من ارزانی تو باد
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد
یک نفر آمد که نور صبح
مذاهب
دروسط دگمههای پیرهنش بود
از علف خشک آیههای قدیمی
پنجره میبافت
مثل پریروزهای فکر جوان بود
حنجره اش از صفات آبی شطها
پر شده بود...
حال، زین پس میکوشم که به طرح نکاتی در باب کتاب مذکور و پروژهی "سهرابشناسی" سروش دباغ دست یازنم و اندکی پرچانگی کنم. چنانکه بارها نوشتهام یکی از حوزههای مورد علاقهی من برای مطالعه و تحقیق همین حوزهی سلوک عارفانه در دنیای جدید است و من شخصاً این مهم را مدیون جهد و جهادهای سروش دباغام. او دست مرا گرفت و به کوچهِ باغ شعر سهراب برد و من از این بابت از او بسیار سپاسگزارم.
(1)
اولین مطلبی که مایلم به آن اشاره کنم مربوط است به مسئلهی اگزیستانسیالیسم. من همانند بسیاری برآنم که اگزیستانسیالیسم یک مکتب فلسفیِ ویژه همانند ایدهالیسم یا رئالیسم نیست و در بهترین حالت نوعی شیوهی نگریستن است به هستی و زندگیِ در حال گذار. یک وجودگرا به زندگی و پیرامون خود درمینگرد و آن را به اشکال رنگارنگ درک میکند. ممکن است همانند بسیاری چون ژان پل سارتر هستی را از خدا و معنویت رها ببیند و یا همانندِ گابریل مارسل از امر متعالی مملو و جاندار. در اگزیستانسیالیسم آنچه در درجهی اول اهمیت قرار دارد چشم دوانیدن و در جستجویِ معنای هستی بودن است، نه چیز دیگر. یک انسان اینچنینی دغدغههای وجودی و درونی دارد و میخواهد جهان را، رگِ حرفِ جهان را بخواند. میخواهد بداند آیا معنایی در این پهنهی گسترده قابل درک هست، یا نیست؟! اگر نیست، خودکشی به زندگی میچربد یا نه؟! اگر هست، معنای زندگی در چیست؟! و اینهمه رنج از کجا میآید؟!
بله، اگر اگزیستانسیالیسم را نوعی روشِ نگریستن به هستی قلمداد کنیم، حرفِ سروش دباغ برگرفتنیست: "دکتر علی شریعتی، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد در زمره متفکران اگزیستانسیالیست معاصر هستند. از قضا هر سه ایشان فلسفه نخوانده بودند، اما متفکر بودن اعم از فلسفه خواندن است...[2]". درست است، "اگزیستانسیالیست به مثابهی شیوهی نگریستن به هستی" تنها به جمع فیلسوفان منحصر نمیشود. میتوان شاعر بود، اما اگزیستانسیالیست هم بود. میتوان جامعهشناس، فیلمنامهنویس، نقاش و چه و چه بود، اما دغدغههای وجودی و درونی نیز داشت. سهراب به عنوان مورد مطالعهی کتاب "نبض خیس صبح" حقیقتاً یک متفکر اگزیستانسیالیست است و واجدِ تجاربِ کبوترانهی ناب. سروش دباغ به خوبی به ما مخاطبان خود یادآوری میکند که سپهری را دست کم نگیریم. مولانا و سعدی و حافظ خوبند، اما سهراب هم بد نیست.
بنابراین، من برآنم هر کسی که در پی دغدغههای وجودی و درونی خویش میرود و به دنبال معانی مندرج در هستی میگردد، میتواند__چه فیلسوف باشد چه نباشد__ یک فرد یا متفکر اگزیستانسیالیست لقب بگیرد و اینگونه نگاهش را متحول سازد. اگزیستانسیالیست بودن اگر ملحدانه و مومنانه دارد، فیلسوفانه و غیرفیلسوفانه نیز دارد و این احتمال میرود که حتی یک پزشک یا فیزیکدان وجودگرا قلمداد شود.
(2)
اما دومین نکتهای که میباید بدان توجه کنیم و آن را در نظر داشته باشیم بسآمد مفاهیمیست که ما گاهاً از آن ساده عبور کردهایم و عموماً تنها با انگیزههای زیباشناختی با آنها مواجه بودهایم. سروش دباغ در این کتاب نیز همچون سایر آثارش به ما یادآور میشود که در پس پشت واژگانِ شعر سهراب معانی بلندی نهفته است که ما خوانندگان میباید به آنها نیز بپردازیم و خنثی و سست برخورد نکنیم. سهراب از طریق اشعارش ما را به "جایی میان بیخودی و کشف" میبرد و به ما میگوید: "واژهها را باید شست، واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد،چترها را باید بست، زیر باران باید رفت، فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت...[3]". در کتاب حاضر این فیلسوف از معانی بلند مفاهیمی چون مرگ، امر متعالی، هیچ، خاموشی، آب، آبی، تنهایی و... سخن میگوید و تلویحاً به ما میآموزد که واژهها نیز باطنی دارند و ما میباید به درون آنها راه بیابیم. سروش دباغ در پروژهی «عرفان مدرن» و «سهرابشناسی» خود "جراح معانی" است و شکافندهی واژهها و کلیشههاست. سهراب در هشت کتابش آشنازدایی کرده، و لذا، سروش دباغ ما را به این "باغِ هم آهنگی" برده.
بنابراین، هشت کتاب سهراب سپهری نیز کلیدواژههایی دارد که میتوان با رمزگشای از آنها به پس پشت اندیشههای این شاعر معاصر راه دریافت و او را بیشتر و بهتر فهمید. آنچنانکه من درمییابم، پروژهی "سهرابشناسی" سروش دباغ به ما میآموزد که اولاً سهرابِ سپهری متفکری شامخ و درخور توجه است، و در ثانی مواجههی با او نمیباید تنها لذتجویانه و از سر تفنن باشد. چه از قول این نواندیش دینی: "به لحاظ روحی و اگزیستانسیل چنان که افتد و دانید با سپهری انس و قرابت معنوی بسیار دارم. ... منزلت این شاعر و نقاش معاصر هر چه گذشته بیشتر شده است. داوری و رای من در باب سپهری به طور خلاصه و در یک جمله از این قرار است که سپهری شاعر سهلو ممتنع است.ذیل سلاست و لطافت و روانیای که مثل آبی که در جویبار جاری است و در هشت کتاب موج میزند، ژرفایی نهفته است، و نوعی بینش و نگرش عمیق به هستی و مسائل گوناگون آن موج میزند... پرداختن به سپهری پرداختن به شاعری است که واجد بارقهها و بینشهای بسیار است که به ما کمک میکند تا از منظر این شاعر-متفکر معاصر به جهان پیرامون نظر افکنیم[4]".
همچنین، در جهت تقویت این مدعا، سیروس شمیسا در کتاب خود "راهنمای ادبیات معاصر" در باب سپهری میآورد: "سپهری یکی از بزرگترین شاعران معاصر است و هرچه زمان بیشتر میگذرد، عظمت او (و فروغ) بیشتر آشکار میشود و برعکس از اهمیت شاعران ایدئولوژیک کاسته میشود. به نظر بسیاری از دوستداران شعر، سپهری هم به لحاظ زبان و ساخت و هم به لحاظ بینش و محتوا، یک سر و گردن از دیگران فراتر رفته است. او در هر دو جنبه فلسفی هستیشناسی و معرفتشناسی به اوجهایی دست یافته است که برای معاصران او دست نداده است... به نظر میرسد که شهرت و محبوبیت سپهری در میان مردم برای آن دسته از ادیبانی که این توفیق را منوط به شعر سیاسی و اجتماعی میدانستند، پدیدهای غیرقابل هضم بوده است و لذا هر یک با طرح مسألهای به ظاهر موجه و علمی شگفتی خود را اظهار کردهاند...[5]".
(3)
حال دیگر میدانیم که سهراب سپهری یک شاعر متفکر است. کسیست که در پس پشت اشعار او معانی بلند غلیان دارند. همهی تلاش سروش دباغ در پروژهای که دنبال میکند نیز تأکید بر همین مدعاست که صاحب هشت کتاب صرفاً واژهپراکنی نکرده و آب در هاون نکوبیده. سهراب متفکری با دغدغههای نیرومند وجودیست و او کسیست که "از علف خشک آیههای قدیمی/پنجره میبافت[6]".
از این به بعد مایلم به تأملات جدیترم بر کتاب "نبض خیس صبح" بپردازم و اندکی کلامم را فنیتر کنم. یکی از مباحث مهمی که در کتاب مذکور و توسط سروش دباغ مورد واکاوی و تحلیل قرار گرفته است، مفهوم "تنهایی معنوی"ست: "در تنهایی معنوی نه سخن از فراق است، نه در تنهایی توام با سردی و فسردگی و کور و کر دیدن عالم، نه آن دو شق نخست که شخص خود را در جمع تنها میبیند یا همدم یا همنفسی نمییابد، و نه از شق تنهایی کسانی که روزی همجنس و همراز و همنفسی پیدا میکنند، در این تنهایی، تا ابد خود را تنها یافتن در هستی محوریت دارد. در عین حال، شخص در اندیشۀ معنابخشی به زندگی خویش است و عالم را کور و کر و ایستاده بر پای خود تجربه نمیکند. بدینمعنا کسانی که به تعبیر من در عداد سالکان قلمداد میشوند، تنهایی معنوی را در این عالم تجربه میکنند[7]". میبیند که این شق از تنهایی مساوی با هیچیک از تنهاییهای مألوف و آشنا در نزد ما نیست. حتی بزرگتر و متعالیتر از تنهاییست که شفیعی کدکنی بر آن نظر دارد: "باید بکشد عذاب تنهایی را/هر کس که ز عصر خود فراتر باشد". تنهایی معنوی چنانکه خود سروش دباغ نیز آورده است، وجودی و اگزیستانسیل است. برآمده از مواجه شدن فرادا با هستیست. این تنهایی بکر و یونیک است. هر کسی میتواند چنین تنهایی را تجربه کند، اما هر کسی میباید تنها تنهایی بکشد. در اینجا شخص خود را در راهی میبیند که گویی او را صدا میزند و به سمتی بیسویش میکشاند. به قول خود سهراب به جایی میکشاند که "رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد...". بله، برخلاف تنهاییهای همهگیر و مرسوم در تنهایی معنوی شخصِ تنها گوشهگیر و مأیوس نیست و و ابراز فسردگی و پژمردگی نمیکنند. نمینشیند و غم نمیخورد. در تنهایی معنوی شخص تنها همواره و دائماً در حال سفر است و کوچیدن و بار را بربستن کار همشهی اوست. شخصی که دچار تنهایی معنوی شده است، همانند سهراب اگرچه دلش میگیرد اما باز از سفر دست نمیشوید و بغض نمیکند. او میرود اگرچه " نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج میشود خاموش،نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست، نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند...[8]". بله، تنهایِ معنوی اولاً مسافر است و در ثانی این سفر برآیندِ دغدغههای اگزیستانسیل اوست. اصلاً همین جوش و خروشهای درونیست که او را به حرکت فرامیخواند و او را تا "هجوم خالی اطراف" راهبر میشود. "تنهایی معنوی" در نتیجهی پاسخگویی فرد به سویههایِ سوگناکِ هستی و تمایل او برای سرک کشیدن به "روشنی اهتراز خلوت اشیاء"ست که سر برمیآورد و اینگونه دچار خود را رها نمیکند. کسی که درگیر چنین تنهاییِ عمیقی میشود دیگر نمیتواند از آن خلاصی یابد و در گوش او "ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد".
بله، از همین نکته است که بعد دیگری از اهمیت و غنایِ "تنهایِ معنوی" تجلی میکند. فردی که دچار چنین تنهاییایست (چنانکه گفتم) صدایی میشنود و این صدا او را تا امکان یک پرنده شدن بالا میبرد. "تنهایی معنوی" در دلِ خود سفری را میطلبد که سالک میباید به آن بپردازد و از آن شانه خالی نکند. البته اگر شخصی واقعا واجد دغدغههای اگزیستانسیل باشد، نمیتواند از این کوچِ نامتعارف و ابدی قسر در بازهمبرود و خود را با دنیا و آدمهای متوسطالحال آن دلمشغول سازد:
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."[9]
اما سخنی که در این گام تازه میخواهم به آن بپردازم، این است: سفرِ یک تنهایِ معنوی از جنس و تبار معراجِ پیامبرانه است. مگر معراجِ پیامبر خاتم(ص) معنوی نبود؟! این هم معراجیست که معنویست و حال و هوایی ویژه دارد. دچار اشتباه نشوید! من نمیگویم که این معراج عیناً همان معراجِ پیامبرانه است، هرگز. سخن من بر سر این است که تنهایی معنوی نیز نوعیِ سفر روحانی و دورنی همانند معراجِ حضرت محمدصست و لذا در روان و وجودِ سالکِ مدرن به وقوع میپیوندد. در این سفر قرار نیست که شخص واجدِ تجربه از یک مکان فیزیکی به یک مکان فیزیکی دیگر برود و لذا جسماً تغییر جا بدهد. در اینجا "تنهایِ معنوی" تمام مناظر و توصیفاتی که از این سفر عجیب و غریب به تصویر میکشد، همه در خیال و روانِ او میگذرد و همه جنبهی غیرفیزیکی و روحانی دارد. اصلاً بسیاری از توصیفات یک سالک مدرن از سفر وجودیاش در عالم خارج قابل رویت نیستند و تنها برآمده از تجارب کبوترانهی شخص مسافرند. بله، بیدلیل نیست که سروش دباغ قویاً سهراب سپهری را در عداد سالکانِ مدرن دوران معاصر قرار میدهد و اینهمه در پروژه ذیقیمت خود از او و معانی بلند شعرش سخن میگوید: "سال ها طول کشید تا با جهان سهراب آشنا شوم و کم و بیش دریابم که او از چه منظری به جهان پیرامون مینگرد. از آنجائی که به عرفان کلاسیک فارسی نیز علاقه زیادی داشتم و در آن باب مطالعه و تأمل میکردم، رفته رفته پارهای قرابتهای تأمل برانگیز را میان اشعار سپهری و آموزههای عرفانی یافتم... فکر میکنم برای سامان بخشیدن به سلوک معنوی در روزگار کنونی، اشعار عرفانی سهراب، منبع خوبی است؛ می توان انتظار خود را از شعر سپهری تصحیح کرد و از آن بهره برد. اگر کسی دنبال شعر انقلابی و اجتماعی است، البته «هشت کتاب» منبع خوبی نیست و هیچ به کار نمی آید. در سلسله مقالات "طرحوارهای از عرفان مدرن" که در «در سپهر سپهری» آمده، کوشیده ام سپهری را به عنوان «سالک مدرن» معرفی کنم و از ایدههای معنوی و سلوکی او برای سامان بخشیدن به سلوک معنوی در جهان راززدایی شده پیرامون بهره بسیار ببرم...[10]".
حالکه دانستیم در "تنهایی معنوی" سالک مدرن سفری روحانی همانند معراج را تجربه میکند، این نکته را نیز میباید در نظر داشته باشیم که توصیفاتِ چنین شخصی همگی برآیند بازگشت او از این عزیمت متعالی است. تنهایِ معنوی دائماً در حالِ رفت و آمد از این سفر به ساحت سخن و بیانِ مشاهداتِ روحانی خود است و اینگونه مخاطبانش را نیز بینصیب نمیگذارد. وقتی به شعر "مسافر" در هشت کتاب سپهری خوب توجه میکنیم دقیقاً تصویرگریهای جذاب این شاعر کاشانی را درمیبایم و دوست داریم هی از او بشنویم و بشنویم. در شعر مسافر سهراب در مقام روایتگریست که گویی دارد خاطراتِ سفر معنویِ خود را با مخاطبانش به اشتراک میگذارد و ما را از خواب بیدار میکند:
و راه دور سفر، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،
به غربت تر یک جوی میپیوست،
به برق ساکت یک فلس،
به آشنایی یک لحن،
به بیکرانی یک رنگ.
سفر مرا به زمینهای استوایی برد.
و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب میآیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد میآید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است...[11]
یک تنهایِ معنوی دائماً در مسیر سفرش به چشم دل میبیند که چقدر با پس پشت هستی متحد شده است و چقدر کثرتها در مقابلِ او رنگ میبازند. گویی این کثرتها که عالم را پر کردهاند، به هیچ نمیارزند و همه روزی برباد خواهند رفت. به قول خود سهراب میباید از شورهزار خوب و بد همچون جویباران گذر کرد و به درخت پاسخ داد. بله، به "درخت". سروش دباغ به خوبی به ما گوشزد میکند که "درخت" در هشت کتاب نماد و پدیدهای مقدس است و سپهری آن را از آیینهای بودیستی و هندوئیستی وام میگیرد: "درخت از نمادهایی است که سپهری به آن دلباخته است.در بودیسم و هندوئیسم درخت پیده و نمادی مقدس است. بیسبب نیست که سپهری متأثر از درخت است"[12] "درخت اشاراتی به امر معنوی دارد و میتوان در آثار سهراب رد پای آن را سراغ گرفت.[13]" "درخت برای سپهری مصداقی است از مکان مقدس. در تجربۀ زیسته سهراب درخت حضور دارد. وقتی میخواهد از خانـۀ دوست سراغ بگیرد به سراغ کاج بلندی میرود که لانه نور درآنجا واقع شده؛ وقتی قرار است وسعت و تنهایی و فراخی هاضمه را سراغ بگیرد، از تجربۀ معنوی خود زیر آن بانیان سبز اتفاق افتاده خبر میدهد؛ هنگامی که سخن از انبساط و نزدیک بیخودی و کشف رفتن است باز پای درخت به میان میآید...[14]".
ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم.
پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم.
تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم.
در میوه چینی بی گاه، رویا را نارس چیدند، و تردید از رسیدگی پوسید.
بیایید از شورهزار خوب و بد برویم.
چون جویبار، آیینه روان باشیم: به درخت، درخت را پاسخ دهیم.
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم.
برویم ، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم[15].
بله، تنهای معنوی در سفر وجودی و کثرتسوز خود چنانکه (از گزیده شعر بالا نیز برمیآید) نهایتاً به سمت بیکرانگی و عالم بیسو رهسپار میشود و هرگز "به نزدیکِ روشن" و یا "دور مبهم" دل نمیبندد. او میرود تا چشمه، تا صبح. میخواهد به خورشید اشاره کند. میخواهد از سایه-روشن برود و در برابر هیچ خم شود. سالک مدرن و کسی که درگیر تنهایی معنویست به تلقی سهراب خطرپذیر است و میرود تا به سرزمینِ خاموشی برسد:
در هوای دو گانگی ، تازگی چهره ها پژمرد.
بیایید از سایه - روشن برویم.
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر کشیم.
شب بوی ترانه ببوییم، چهره خود گم کنیم.
از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم.
خود روی دلهره پرپر کنیم.
نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه.
نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم.
دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم.
ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز ما در را نشکنیم.
برخیزیم ، و دعا کنیم:
لب ما شیار عطر خاموشی باد![16]
تنهایِ معنوی قادر است صدایِ سکوت و گویایی خاموشی را با هوش دل بشنود و به تجربهای کمنظیر دست یابد. برای او در چنین فضای نو-طنینی هر رودی مبدل به دریا میشود و هر بودی مبدل بودا؛ و اینکه آنی بود و درها وا شده بود:
آنی بود، درها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه، باغ فنا شده بود .
مرغ مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش ،خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود:
با میشی گرگی همپا شده بود .
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ ، پرده مگر تا شده بود.
من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود .
زیبایی تنها شده بود.
هر رودی دریا
هر بودی بودا شده بود.[17]
البته گمان نکنید که این تنهایی نهایتاً به وصال ختم خواهد شد. "همیشه فاصلهای هست". یکی شدن با امر بیکران حتی برای یک سالکِ راستین نیز محقق نیست. او میتواند در پی آواز حقیقت بدود و همین دویدن و تا نزدیکی خدا رفتن او را به چنگ درآورد. تنهایی معنوی توأمی رفتن و نرسیدن است و هرگز این شکاف پر شدنی نیست:
چه فکر نازک غمناکی!
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصلهای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصلهای هست...[18]
اما (به عنوان جملهای معترضه) نکتهای مهم را نمیباید از قلم بیاندازیم. درست است که سالک مدرن میتواند دچار تنهایی معنوی باشد و فرادا با هستی مواجه شود، اما این کلام هرگز این معنا را نمیدهد که او خود مبدع چنین تنهاییای بوده و خود آن را اختراع کرده. سویههای سوگناک و وجودیِ هستی پیش و پس از سالکِ معنوی وجود داشته و دارند و در او و با او زاده نمیشوند. شخص با زاده شدنش در این تنهایی پس پشتی و عمیق غوطه میخورد و البته اگر آگاه و دغدغهمند باشد، درگیر آن میشود. میتواند به "پشتِ هیچستان" برود و در هوایی که رگهایش پر قاصدهاییاند، نفس بکشد. بله، تنهایی معنوی جزو لاینفک هستیست و اصلاً زمانی-مکانی به نظر میرسد. گویی این تنهایی و بسیاری از سویههای دیگر از عناصر و پدیدههای هستیساز هستی به شمار میروند و بییکی از آنها اساساً حیات چیزی کم دارد:
هنوز در سفرم.
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
مرا سفر به کجا میبرد؟[19]
حال، به ایضاح آخرین مطلب در باب "تنهایی معنوی" میپردازم و این نکته را به پایان میبرم. در تلقی سپهری رفت و آمد دائمی و کوچ معنوی سالک در مسیر حقیقت و به سمت بیسو هیچ نامی به جز عشق ندارد و او چنین رهروی را عاشق میخواند. سالکی که در این مسیر گام برمیدارد، چون ماهی دچار آبی دریای بیکران است و از این دریازدگی احساسِ تحیر میکند. سپهری خود با ما میگوید که عشق او را با "گرمی یک سیب مأنوس" کرده و او را "تا امکان یک پرنده شدن" سوق داده. تنهایِ معنوی عاشق است و این تجربهی کبوترانهی خود را از جنس عشق میداند. البته این عشق هرگز چنانکه به خوبی سروش دباغ نیز برآن تأکید میکند، زمینی و انسانی نیست، بلکه وجودی و برآمده از تنهایی اگزیتانسیل است:"عشقی که با احوال وجودی در میرسد و ناظر به عشق رمانتیک نیست. عشق رومانتیک در هشت کتاب متبلور نگشته است. اما، در آثار فروغ فرخزاد، دوست و شاعر همعصر سهراب اشعار فراوانی وجود دارد که از عشق رمانتیک سخن گفته و پرده برگرفته است. اما سپهری ظاهراً به این معنا عشق را به کار نبرده است... این جا که سهراب می گوید «دچار یعنی/ عاشق/ و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد»، باز از تنهایی اگزیستانسیل سالک خبر میدهد... شما در اینجا عاشق را به معنای سالک در نظر بگیرید؛ سالکی که خود را در هستی تنها دیده است و این تنهایی از میان رخت بر نمیبندد...[20]":
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
و نوشداری اندوه؟
صدای خالص اکسیر میدهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای میخوردند.
چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
چقدر هم تنها!
خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
دچار یعنی
عاشق.
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.[21]
نتیجتاً و در مقام جمعبندی نکتهی حاضر میتوان چنین گفت که: "تنهایی معنوی" برآیند دغدغههای وجودی شخص دچاریست که در پی آواز حقیقت دوان است و هرگز نسبت به هستی و شئونات آن خنثی و بیتفاوت نیست. چنین کسی در اثر معراجی درونی به فضایی نوطنین و کثرتسوز میرسد و به "اهتراز خلوت اشیاء" راه میبرد. در تنهایی معنوی، شخص خود را در هستی یکه میبیند و میکوشد به پس پشت آن راه یابد. این تنهایی بیوصال و همیشگیست و دائماً با شخصِ اگزیستانسیل است. تنهایِ معنوی در این سلوک سویههای سوگناک هستی را درمییابد و البته این دلانگی را عشق میماند.
(4)
نکتهی پیشین بسیار طولانی شد اما این درازا برای حرفایی که از این پس خواهم زد، لازم و ضروری است. من معتقدم اگر که ما معنای "تنهایی معنوی" در بالا را قبول کنیم، بسیاری از مبهمات و مجهولاتِ هشت کتاب سپهری حل شدنی خواهد بود. دیدگاه نویسنده این سطور بر این است که جنبههای اگزیستانسیلِ هشت کتاب در بسیاری از سویهها آن از طریق برگرداندنش به همین معنا از "تنهایی معنوی" قابل انکشاف است و ما میتوانیم اینگونه به بسیاری از جنبههای معرفتی و وجودی این اثر پیببریم.
حال در اینجا بگذارید با مسئلهی «امر متعالی» در «هشت کتاب» و فصل "نزدیکِ دورها" از کتاب "نبض خیس صبح" آغاز کنم. سروش دباغ، در این جستار ابتدا به درستی اشاره میکند که سپهری در اثر ماندگار خود گاهاً میانِ «خداشناسی تئیستی» و «خداشناسی پنتئیستی» در حال نوسان ا ست و این دو قرائت هر دو در هشت کتاب قابل پیگیریست. البته سهم خداشناسی نوع دوم بیشتر است: "سپهری در سراسر هشت کتاب بین تئیسم، یعنی خدای ادیان ابراهیمی و پنتئیسم، یعنی همهخداانگاری در نوسان بوده است. بسآمد و حجم اشاره به خدای پنتئیستیک در مجموع بیشتر است اما در عین حال به خدای تئیستیک هم برداخته است. همچنین از احوال وجودی خود و پارهای از تجربههای باطنی ژرف پرده برگرفته که با خدای پنتئیستیک قرابت بیشتری دارد...[22]". این کلام بسیار به کار تحلیل من در این مجال خواهد آمد. اول خوب است بگویم که درک و تذکار مصادیق خداشناسی تئیستی در هشت کتاب به واقع قابل توجه و تحسین است. این فیسلوف اخلاق به خوبی یادآور میشود که سهراب تنها یکِ پنتئیستِ محض نیست، بلکه گاهی از نماز و محراب مألوف نیز سخن میگوید. به شعر محراب دقت کنید:
تهی بود نسیمی
سیاهی بو.د و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی
نماز و محرابی[23]
و نیز شعر نیایش:
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جداشدیم
من به خاک آمدم و
بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی[24]
بله، چنانکه آوردم و سروش دباغ نیز به خوبی بر آن تاکید میکند، سهراب بیشتر تمایل به پنتئیسم دارد تا تئیسم. در همهخداانگاری، به تعبیر این نواندیش گرانقدر دینی: "خداوند، حالّ در طبیت و جهان پیرامون است. اگر تعداد کل موجودات عالم را n فرض کنیم، به نزد همه خدا انگاران، با افزودن خداوند به موجودات عالم، تعداد موجودات 1n+ نمیشود، بلکه همان n میماند، چرا که خداوند حالّ در تمام موجودات است و تشخص و تعین مستقلی ندارد. برای ایضاح بیشتر این مطلب، لیوان آبی را در نظر بگیرید. اگر دراین لیوان یک قاشق نمک ریخته و خوب هم زده شود به نحوی که نمک در آب کاملا حل شود، تمام آب داخلِ لیوان نمکین میشود. لازمۀ این سخن این است که آب بالا، وسط و انتهای لیوان به یک میزان نمکین است و آبِ بخشی از لیوان از بخش دیگر شورتر نیست و تمام آب لیوان به یک میزان شور است. بر همین سیاق، میتوان گفت در تلقی پانتئیستیک، خداوند حالّ در دیگر موجودات است و در طبیعت و جهان اطراف بروز و ظهور یافته است[25]».
حال به نمونهی مشهوری از نگاه همهخداانگارانهی سپهری در هشتکتاب بنگرید:
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم:
قبله ام یک گل سرخ
جا نمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم:
که اذانش را باد، گفته باد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی “تکبیره الاحرام” علف می خوانم
پی قد قامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر
حجر الاسود من روشنی باغچه است...[26]"
نکتهای که مایلم به آن اشاره کنم و البته غیرمستقیم در کلام سروش دباغ نیز آمده است، این سخن است: درک و تلقیِ سهراب از امر متعالی تا حد زیادی برآیند دریافتهای او از "تنهایی معنوی" و سفرِ معراجگونهی اوست. سهراب در این سلوکِ وجودی با مناظر گوناگونی مواجه میشود که تماشای این صحنهها او را به بیانِ توصیفاتِ رنگانگ میکشاند و اینگونه کتاباش را پر از طرح و نقش میسازد. اینکه میبینیم در هشت کتاب هم نگاه تئیستی وجود دارد و هم نگاه پنتئیستی احتمالاً دلیلش میباید همین مواجههای چشمنوازِ مختلفالالوان باشد. گویی سپهری در مسیر تنهاییاش گاهی خدا را در مقامِ امری مافوقی و بالادستی دیده، و گاهی نیز در لابهلای پدیدههای ریز و درشت و طبیعی. گاهی در اوج و گاهی در لابهلای شببوها. این رفت و آمدهای پی در پی اگزیستانسیل گویی سهراب را با چشماندازهای مختلف درانداخته و آنگاه زبانِ او را در توصیف این دیدهها و دریافتهها به اشکال گوناگون چرخانده. بله، تنهایِ معنوی چون به مواجههی فرادا با هستی میپردازد و دچار تجارب کبوترانه میشود، بیترید در مسیر رفتناش به درک و شهودهای باطنی عمیق دست پیدا میکند و همانا در بیان این دریافتها لب به تصویرگریهای بعضاً پارادوکس و نامتعارف میگشایند. او سالک است و ممکن است در طی طریق خود دچار قبض و بسطهای وجودیِ شخصیِ روحانی شود و با حالاتِ ظاهراً نامأنوس اما برگرفتنی دست و پنجه نرم کند. اصلاً تنهایی معنوی، سالک را به فضای وجودی بکری میبرد که در آن پارادوکسنمایی دیدهها و دریافتها انگار از ویژگیهای آن مکان به شمار میرود و جزو ارکانِ آن به نظر میرسد.
بنابراین، نگاه و توصیفات صاحب "هشت کتاب" در باب امر متعالی رابطهی تنگاتنگی با تنهایی معنوی او و عیار مواجههاش با ساحت قدسی در عالم دارد و تماماً از دل کشف و شهودهای او در معراجِ وجودیاش برنمیخیزد. چنانکه گفتم، گاهی سهراب خدا را در این سفر معنوی در قامتِ خدایی متشخص تجربه میکند، و گاهی نیز در بطن هر آنچه که در هستی وجود دارد و برای همگان آشناست:
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها
تا فراترها میرفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود[27]
نتیجتاً من برآنم که امر متعالی برای سهراب اگرچه چندگانه(تئیستیک و پنتئیستیک) بوده است، اما این مسئله به احتمال فراوان برآمده از همان "تنهایی معنوی" و درک و دریافتهای اگزیستانسیل اوست. گویی بر سهراب حالاتِ متنوع رفته و در نتیجه خدا نیز را در بیان او متنوع تصویر شده:
از خانه بدر از کوچه برون تنهایی ما سوی خدا می رفت
در جاده درختان سبز گل ها وا شیطان نگران: اندیشه رها می رفت
خار آمد و بیابان و سراب
کوه آمد و خواب
آواز پری: مرغی به هوا میرفت؟
نی همزاد گیاهی بود از پیش گیا میرفت
شب میشد و روز
جایی شیطان نگران: تنهایی ما میرفت[28]
(5)
اما نکته بعدی در راستای مطلب پیشین است. چنانکه سروش دباغ به درستی به آن میپردازد، بسآمد واژگانی چون او(در معنای حیرت)، هیچ، هیچستان، عدم و... همگی اشاره به امر بیکران و عالم بیسو دارد و از دغدغههای وجودی شخص شاعر پرده برمیدارد. البته باز تأکید میکنم که این نامگذاریها نیز برآیند تجاربِ کبوترانهی سهراب در نتیجهی تنهایی معنوی اویند و لذا هیچ جایی در جهان خارج هیچستان نیست و نخواهد بود[29]. از زبان این فیلسوف اخلاق بخوانید: " تعبیر «او» که در این شعر سپهری به کار برده[30]، نوعی حیرت را القا میکند؛ حیرتی را که با تنهایی در میرسد، سهراب با وام کردن مفهوم «او» به تصویر کشیده است؛ کسی که حیرت و تنهایی و مواجهه با مهابت هستی، تجربه میکند. جایی است که .... سهراب به جای مفهوم « خدا»، از « او» سخن میگوید[31]":
(6)
اما آخرین نکته. دوباره توجه کنید به مفهوم "تنهایی معنوی" و مواجهه ی فرادای سالک با هستی. در نکتهی سوم این مقاله آوردم که: "تنهایی معنوی" برآیند دغدغههای وجودی شخص دچاریست که در پی آواز حقیقت دوان است و هرگز نسبت به هستی و شئونات آن خنثی و بیتفاوت نیست. چنین کسی در اثر معراجی درونی به فضایی نوطنین و کثرتسوز میرسد و به "اهتراز خلوت اشیاء" راه میبرد. در تنهایی معنوی، شخص خود را در هستی یکه میبیند و میکوشد به پس پشت آن راه یابد. این تنهایی بیوصال و همیشگیست و دائماً با شخصِ اگزیستانسیل است. تنهایِ معنوی در این سلوک سویههای سوگناک هستی را درمییابد و البته این دلانگی را عشق میماند.
حال که چنین است یک تنهایِ معنوی وقتی به مقولهی مرگ میاندیشد نمیتواند چشماش را ببند و کورمرگی اختیار کند. او سیگنالهای هستیشناسانهاش به شدت فعال است و او را تکان میدهند. تنهای معنوی وقتی به مواجههی هستی میرود خواه ناخواه مرگ را نیز مخاطب خود میبیند و سعی میکند آن را جدی بگیرد. برای چنین شخصی مرگ در نتیجهی تجاربِ کبوترانهی سالک بخش مهمی از هستی قلمداد میشود و به کار زندگی میآید. سروش دباغ به ما میگوید که سهراب در مقام یک تنهایِ معنوی و کسی که سالکی مدرن است هم "مرگاندیش" است و هم "مرگآگاه". او کسیست که نه خود را به خوابِ غفلت میزند و نه از هیبت مرگ مو به تنش راست میشود: "مرگاندیشان در طول تاریخ دو سنخ بودهاند؛ عدهای که تعلق خاطر دینی-عرفانی داشته اند؛ مانند سپهری، مانند علیبنابیطالب که او نیز به گواهی نهجالبلاغه مردی مرگاندیش بود؛ یا مانند اکهارت تله در میان سالکان مدرن؛ و حتی کسانی که عالم را کور و کر دیدهاند، مثل صادق هدایت و کسانی که پوچی را در هستی تجربه کردهاند و از آن سخن گفتهاند و برخی از ایشان هم نهایتاً به زندگی خود خاتمه بخشیدهاند. این شق سومی است[32] که آن را مرگاندیشی نامیدهام.
نهایتاً شق چهارم که «مرگآگاهی» است. سپهری در شقّ سوم و چهارم قرار میگیرد، یعنی کسی که هم مرگاندیش است و هم مرگآگاه. در مرگآگاهی سخن بر سر تفطن یافتن و آگاهی یافتن نسبت به رونده به سوی نیستی بودن است، اما فقط فرد در کار اندیشیدن به این نیست، بلکه زندگی اینجا و اکنون خود را هم بر اساس تصویری که از مرگ دارد سامان میبخشد؛ فکر میکند که اینجا و اکنون را باید بسی بسی قدر بداند؛ به تعبیر سپهری در دفتر صدای پای آب، «زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است» و «تر شدن پی در پی»"[33].
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخگلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.
و همه می دانیم ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زندهی تقدیر که از پست چپرهای صدا می شنویم[34].
نتیجتاً من برآنم که تلقی خاص سپهری از مسئلهی مرگ به تجاربِ سالکانهای که او از "تنهایی معنوی" خود به دست میآورد، برمیگردد و هرگز تفننی و واژهپراکنانه نیست. او گویی مرگ را در سلوک وجودی خود اینگونه تجربه کرده و با آن وارد گفتگو شده:
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.
و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»
نشسته بودم
و عکس «تاج محل» را در آب
نگاه میکردم
دوام مرمری لحظه های اکسیر
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ[35].
از "مسئلهی مرگ" بگذریم و به "مسئلهی تکنولوژی" در هشت کتاب بپردازیم. آیا به نظر شما کسی که دچار تجاربِ باطنی عمیق است و ارزشهای وجودی در او غلیان دارد، میتواند نسبت به ماشینی شدنِ هستی و رنگ باختنِ سویههای اگزیستانسیل زندگی بیتفاوت باشد؟! و حرفی نزند؟! مسلماً نمیتواند. سهراب در مقام یک تنهای معنوی بارها در اثر نیکوی خود از مکانیکی شدن زندگی و به حاشیه رفتنِ زیباییهای آن گله میکند و لب به اعتراض میگشاید. مثلاً:
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رؤیای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
تو را در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید[36].
سخن ماقبل آخر
همچنین کتاب "نبض خیس صبح" به مباحث دیگری همچون ذهنآگاهی، آب، آبی، اساطیر، درخت و... نیز میپردازد که همانا تماماً جنبهی اگزیستانسیل دارند و در دل چارچوبی که در این مجال از آن ترسیم کردیم، قابل گنجاندن و تحلیلند. من در اینجا برای جلوگیری از اطالهی کلام از پرداختن آنها صرفنظر میکنم و دامن سخن را درمیچینم.
سخنآخر
من در این مقاله کوشیدم که از منظر خود به تحلیل کتاب خواندنی و مهم "نبض خیس صبح" به قلم دکتر سروش دباغ، ـــــ فیلسوف اخلاق و نواندیش دینیـــــ دست یازنم و از این طریق توسعاً به بررسی هشتکتاب سهراب سپهری نیز بپردازم. به گمان من سرمایهگذاری بر روی مفهوم "تنهایی معنوی" میتواند به درک بهتر سویههای اگزیستانسیل "هشتکتاب" کمک کند و شناخت ما از صاحب اثر را نیز افزایش دهد. آنچنانکه من درمییابم سروش دباغ هم بسیار به نقش مهم این نوع تنهایی آگاه است و میکوشد تا اهمیت آن را تئوریزه کند. من به ایشان خسته نباشید میگویم و جهد و جهادهای او را قدر میدانم.
حسین پورفرج
سیام مهرماه نود و هشت
[5] -بنگرید در: راهنمای ادبیات معاصر (شرح و تحلیل گزیدهی شعر نو فارسی)، نشر میترا، به قلم سیروس شمیسا
[10] - بنگرید در: سپهری «سالک مدرن» است / سالک علاوه بر تجربه باطنی باید دلمشغول امور بیرونی هم باشد، به نقل از خبرآنلاین:
https://www.khabaronline.ir/news/354212
[25] -بنگرید در: امر متعالی و گونههای مختلف خداباوری، سالک مدرن و مواجهه با امر متعالی − بخش نخست، به قلم سروش دباغ در آدرس:
https://www.radiozamaneh.com/248309
[29] -بوی تو میآمد، به صدای نیرو، به روان پر دادم، آواز «درآ» سر دادم.
پژواک تو می پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم.
یک هیچ ترا دیدم، و دویدم.
آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.
تعبیر «هیچ» در اینجا محل توجه و عنایت سپهری قرار می گیرد؛هیچی که به معنای nothingness و نیستی و پوچی نیست؛بلکه تداعی کننده «خلوت ابعاد زندگی»، « ارتباط گمشده پاک » و بی تعینی است... (از کتاب ص 85 و 86)
[30]-مراد تنها باد از دفتر شرق اندوه است:
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج «نه من»، دره «او»؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر «او» می چید، «او» می چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر! …
تا انتهای شعر:
«او» آمد، پرده زهم وا باید، درها هم
و ندا آمد: پرها هم