معنویات-این مجال قصد دارد به مطالعه همانندیـ و البته همانندی دستوری و شاکلهایـ دو ساحت «شعر» و «دین» بپردازد و از این مسئله پردهبرداری کند که پایبندی به قالبهایِ متداول همواره جا را برایِ اصل داستان تنگ کرده است. در این نوشتار ابتدا به ساحت «شعر» توجه میشود و آنگاه به ساحت «دین».
ایضاح بحث
شاعران ما همیشه در بیان تجربیاتِ عرفانی و اگزیستانسیل خود با موانع بزرگی همچون عروض، قافیه، ردیف و... مواجه بودهاند. از گمنامان ایشان که درگذریم، بزرگی همچون مولانا در بسیاری مواقع با این تنگناهای قالبی درپیچیده و زبان به گلایه گشوده:
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
(مولوی/ دیوان شمس/ غزل شماره ۳۸)
میبینید که مولوی چگونه از این تنگیِ قوالبِ شعری مینالد و آنها را برنمیتابد. جوشش اندیشههای عمیق معنوی در جان و روان او چنان گریبانِ وی را میگیرد که نمیتواند به صورت رضایت دهد و معنا را قربانی کند. برای او آنچه در اولویت است معناست و معنا. رعایت عروض و قافیه او را از جانِ جان دور میاندازد و به پرتگاه صورتپرستی میبرد. از همین روی، مولوی بارها بارها و البته از فرط انفجار معانیِ متعالی در ذهن و ضمیرش، و نیز این از بابت که زبان و به تبع قوالبِ شعری را الکن و نامناسب مییابد، روی به سکوت و خموشی میآورد و لب از پراکندنِ اصوات برمیبندد:
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
(مولوی/مثنوی معنوی/ دفتر اول/ بخش نود)
پرواز ذهنی مولوی به عوالم دور و روحانیچنان او را از خود بیخود میکند که نمیتواند اسلوب و قواعد شاعری را نگاه دارد و بدانها ملتزم باشد. وقتی او دچار وجدِ عارفانه میشود بگاهِ شاعری بیخودیِ خویش را بیهیچ ابایی درمیاندازد و طرحی نو میآفریند. به تعبیری، او کشفیات خویش را به ظرف غزل نمیریزد؛ بل، قالبِ غزل را مولویسازی (به تأسی از بومیسازی) میکند. شاعری چون مولانا هیچگاه نمیتواند به صورتگریهای زشت و زیبا راضی شود و سر معنا را ببرد. ببینید در غزل زیر مولانا چگونه همه چیز را درمینورد و شاهکاری بینظیر را به وجود میآورد:
بیهمگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
و..
(مولوی/دیوان شمس/غزل ۵۵۳)
بله، در اندیشه مولانا همیشه امور شهودی و باطنی در اوجند، و این مسئله زبان و قوالب شعری را درمینورد. چنین فربگیای اولین اقدامی را که واجب میسازد، ترک "قافیهاندیشی"ست. مولانا خود به ما یادآور میشود که میباید نظمِ شاعری را برهمبزنی و با یار یارگونه درآمیزی. گفتوگو با دلدار زبان دیگری میخواهد که هیچگاه تنگنای شعر تاب و توان برقراری آن را ندارد و برای چنین مهمی ساخته نشده است:
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیه دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
(مولوی/مثنوی معنوی/ دفتر اول/ بخش نود)
معهذا، در کنار مولوی عارف برجسته دیگری همچون "شیخ محمود شبستری" نیز چنین انتظامی را برنمیتابد و نسبت به آن موضع منفی میگیرد. او آشکاراً بر آن است که هیچگاه معانی بلند عرفانی_الهی در ظروف کم گنجایشِ شعر نمیگنجند و اینگونه به چنگ درنمیآیند:
عروض و قافیه معنی نسنجد
به هر ظرفی درون معنی نگنجد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا چیزی دگر بر وی فزاییم
(شیخ محمود شبستری/ گلشن راز)
حال به دوره معاصر و "شعر نیمایی" نگاه کنیم. مسئله کاملاً روشن و در چشمتر به نظر میرسد. به گمان نگارنده یکی از مهمترین دلایل پیدایش "شعر نو" و قالبهای نوین دیگر همین تنگناهای ساختاری مندرج در شعرِ کلاسیک است. چه راه نجاتی بهتر از برهم زدنِ این ساختارهای دستوپاگیر و معناکش. شاعران معاصر ما بدین شیوه توانستهاند از زندانِ تنگ و نفسگیر عروض و قافیه فرار کنند و تجاربِ اگزیستانسیل خود را آسانتر به زیور کلمات بیآرایند. مثلاً "احمد شاملو" در اینباره میآورد:
از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهد درید.
گرچه از قافیههای لعنتی در این شعرها نشانی نیست؛
از آنگونه قافیهها بر گذرگاهِ هر مصراع،
که پنداری حاکمی خُل ناقوسبانانی بر سرِ پیچِ هر کوچه برگماشته است
تا چون رهگذری پا به پای اندیشههای فرتوتِ پیزُری چُرتزنان میگذرد
پتک به ناقوس فروکوبند و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند
تا از یاد نبرد که حاکمِ شهر کیست...(احمد شاملو/ آیدا در آینه)
نتیجتاً میبینید که چگونه الزام و پایبندی به قواعد شعری داد شعرا را درمیآورد و زبان آنها را به گلایه میگشاید. همیشه میانِ آنچه میاندیشیم و آنچه میگوییم فاصلهایست و این همان تنگنای زبان است. این حقارت زبانِ ماست که در بیانِ مکنوناتِ کشفی-شهودمان همواره ما را سرافکنده کرده و داغ بزرگی را بر دلمان نشانده. بله، زبان ما دچار تنگناست و این تنگنا آنگاه که میخواهد به قوالب و قواعد شعری درآید، تنگتر وتنگتر نیز میشود. نمیتوان به هیچ عنوان منکر چنین شکاف پرناشدنیای شد و همه چیز را گل و بلبل دانست. شاعرانِ برجسته ما ـ و آنها که جانشان پر از چشمههای جوشانِ عرفانی-معنویستـ هرگز از فرط بزرگی و عظمت تجاربشان نمیتوانند همه مکنونات خود را در قوالب و ساختارهای کلاسیک و دستوپاگیر شعر بگنجانند و آنگاه همه چیز را تمامشده بپندارند. آنها معترف به فقر ظروف شعرند و آن را مزاحم و ملالآور میانگارند.
بنابراین، با وجود توضیحات بالا میتوان چنین گفت که قواعد و اسلوب شعر عموماً رهزنِ معنای بلندند و جلوی تلألؤ کاملِ آنها را میگیرند. میباید بپذیریم که پایبندی افراطی به ساختارهای قالبی شعر همواره میتواند (نه بستر مناسبی برای سرودنِ اشعار شاهکارانه،) بلکه قربآنگاهی برای سر بریدنِ معنای بلند و معنوی باشد و سفره معرفتورزی ما را کمبرکت کند. بله، اگرچه عروض و قافیه لازمه ساختاری و صوری شعر خواندن شعرند، امّا همانها به نسبت میتوانند به عنوان مانع و دافعِ ظهور و بروز تجارب اگزیستانسیل نیز قلمداد گردند و جانِ شاعران را بیآزارند. چه دیگربار به قول مولوی:
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
(مولوی/ دیوان شمس/ غزل شماره ۳۸)
حال، بیایید به قلمرو دین نظر بیفکنیم. چنانکه نگارنده درمییابد چنین تنگنایی در ساحتِ مذکور نیز قابل ردیابی است. همانگونه که قوالبِ شعری میتواند راه ظهور و بروز تجربیاتِ باطنیِ شاعر را ببندد، احکامِ ریز و درشتِ فقهی نیز میتواند چنین بلایی را بر سر ایمانورزان بیآورد. دین اساسیترین مولفهاش ایمان است و ایمان درافتادن در رابطهای فیمابینی با خداست. رابطهای بیقید و بند و بدون تشریفات. فرد مؤمن در نتیجه این ارتباط خدا را مستقیماً درمییابد و با او عشقورزی میکند. چنانکه در مقاله «دین در انحصار عقل میمیرد» آوردهام: «ایمان گوش سپردن به صدای دل است؛ گوش سپردن به صدای دلی که از خدا آگاهی یافته. چنین کسی در ذیل ارتباط با خدا خود را بازسازی مینماید و واجد امتیازات انسانیِ منحصر به فرد میشود. در نتیجه این ارتباط فرد خدا را پناه احساس میکند و از او آرامش مییابد. این است که هر گاه یاد او را زنده میدارد، آرام میگیرد و هر گاه از او آرام میگیرد، آرامش میبخشد: «همان کسانی که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش مییابد»[۴]. بنابراین، ایمان رسیدن به تجربه پناه از خدا و پناهندگی در اوست. رسیدن به آغوشیست که از دلِ رابطهای مثبت بیرون آمده است»...
«تجربه مؤمنانه از جنسِ عشق است و عشق. فرد مؤمن عاشق است و عاشق آغوشطلب. ایمان نهایتاً (چنانچه آوردم) حصول به تجربه پناهست. تجربهای که پناهجویاش مؤمن است و پناهدهندهاش خدا[1]».
بله، تعبیه، و تراشیدنِ انواع احکام فقهی میتواند مؤمن را از اصل داستان دور نگه دارد و او را با مقدمات دلخوش کند. اینکه به جای مغز دیانت تنها در بند پوست آن باشیم، نابخشودنی است. وقتی خوب به فرایضی دینی درمینگریم، بسیاری از مسلمانان را تنها «آدابدانانی شرطیشده» میبینیم که هیچ علامتی از سوختهجانی و سوختهروانی در آنها به چشم نمیخورد و بیحاصلی در زندگیِ فردی-اجتماعی آن مبرهن است. نمازخوانِ دروغگو یا کلاهبردار هیچ دشتی از عبادتِ خود نبرده و گویی آب در هاون کوبیده. بله، ما نماز میخوانیم امّا بیش از ِآنکه از همکلامی خویش با خدا جانمان آرام شود، ادای اصوات ما را به چنگ میآورد و غلغلکمان میدهد. شکّیات نماز، دوری از مبطلاتِ فقهی و... همواره ذهن ما را درگیر امور فرعیِ اصلکش میکند و ما را از حضور قلب و نشاطِ دینی دور میاندازد[2]. عبودیتِ تصنعی و تشریفاتی بلای جانِ ایمانورزی و عبادتِ آزادانه مؤمنان با معبود است و در بسیاری مواقع راهِ زایش معنویتهایِ عمیق را میبندد. در کلام زیر از علیابنابیطالب (ع) امام اوّل شیعیان به خوبی این مسئله را درمییابیم که اصل در انجامِ فرایضِ دینی پرداختن و رضایت دادن به امور فرعی و حاشیهای نیست؛ بلکه، اصل پرداختن به پس پشتِ این امور عبادی و در رسیدن به سرای فراخ ایمان است: «کمْ مِنْ صَائِم لَیسَ لَهُ مِنْ صِیامِهِ إِلاَّ الْجُوعُ وَالظَّمَأُ، وَکمْ مِنْ قَائِم لَیسَ لَهُ مِنْ قِیامِهِ إِلاَّ السَّهَرُ وَالْعَنَاءُ، حَبَّذَا نَوْمُ الاَْکیاسِ وَإِفْطَارُهُمْ/چه بسیار روزهدارانی که از روزه خود جز گرسنگی و تشنگی بهرهای نمیبرند و چه بسیار شب زندهدارانی که از قیام شبانه خود جز بیخوابی و خستگی ثمرهای نمیگیرند. آفرین بر خواب هوشمندان و افطارشان!»/(نهجالبلاغه/حکمت 145).
بله، میباید بدانیم که در بسیاری موارد رعایتِ مو به مویِ احکامِ فقهی میتواند روحِ دینورزی را بخشکاند و همه چیز را درنوردد. ما دینورزانِ بیشتر صورتپرست، و کمتر معناگراییم. در کمال تأسف، به جای اینکه ایمان کِشنده فقه باشد، این فقه است که کِشنده ایمان است. ایمان تابعِ فقه است، نه فقه تابعِ ایمان. من باورم دارم که تکثر احکام فقهی میتواند راه ایمانورزیِ بانشاط و از روی عشق و بندگی را تنگ و تنگتر نماید و مجالِ نفس کشیدنِ ایمان را از او بستاند. دینورزی که میخواهد با رعایتِ همه احکامِ فقهی فریضهای دینی را بهجا آورد، مسلماً تنها فرصتِ پرداختن به دستوراتِ فقهی را خواهد داشت و ایمان و مغز بندگی را گم خواهد کرد. در چنین اوضاع و احوالی اصلِ دین در پیچوخمهای کند و تند فقه از دست خواهد رفت و جان رخنمایی نخواهد داشت.
معهذا، انتقاد قرآن نسبت به مشرکان آنهم در خصوص تعبیه انواع و اقسام احکامِ فقهی خود گویایِ آسانگیری دینی و سرمایهگذاری این متن مبارک بر روی بواطنِ دینورزی است. متنِ قدسی به خوبی نشان میدهد که رفتن بدین راه رفتن به ترکستانی پر از علفهای هرز است و درافتادن در مسیری است که نهایتاً ریشه حقیقت را میسوزاند. در سوره انعام قرآن بارها احکامتراشیهای نابهجا و خودسرانه مشرکان را به باد انتقاد میگیرد و هیچکدام را برنمیتابد. مثلاً میآورد: «وَجَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَالْأَنْعَامِ نَصِیبًا فَقَالُوا هَذَا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ وَهَذَا لِشُرَکائِنَا فَمَا کانَ لِشُرَکائِهِمْ فَلَا یصِلُ إِلَی اللَّهِ وَمَا کانَ لِلَّهِ فَهُوَ یصِلُ إِلَی شُرَکائِهِمْ سَاءَ مَا یحْکمُونَ/ و [مشرکان] برای خدا از آنچه از کشت و دامها که آفریده است سهمی گذاشتند و به پندار خودشان گفتند این ویژه خداست و این ویژه بتان ما پس آنچه خاص بتانشان بود به خدا نمیرسید و [لی] آنچه خاص خدا بود به بتانشان میرسید چه بد داوری میکنند»/ (انعام/136).
حال، به این آیه قرآن نیز توجه کنید و با خود بیندیشید. در این قسمت از مقاله "برداشت آزاد است" و شما میتوانید هرچه درمییابید، بپذیرید. من شخصاً تیتر اصلیِ این آیه را «خدایِ کمحرف» گذاشتهام و معتقدم سکوت خدا را نیز میباید جدی گرفت. نمیباید خدا را در باب مسائل بیارزش و خنثی به سخن درآورد و آنگاه آسانیِ بندگی را دشوار کرد: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَکمْ تَسُؤْکمْ وَإِنْ تَسْأَلُوا عَنْهَا حِینَ ینَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَکمْ عَفَا اللَّهُ عَنْهَا وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِیمٌ /ای کسانی که ایمان آوردهاید از چیزهایی که اگر برای شما آشکار گردد شما را اندوهناک میکند مپرسید و اگر هنگامی که قرآن نازل میشود در باره آنها سؤال کنید برای شما روشن میشود خدا از آن [پرسشهای بیجا] گذشت و خداوند آمرزنده بردبار است»/ (مائده/۱۰۱). معهذا، در کنار این آیه این کلام از علیابنابیطالب (ع) نیز خواندنیست: «إِنَّ اللهَ افْتَرَضَ عَلَیکمْ فَرَائِضَ، فَلاَ تُضَیعُوهَا; وَحَدَّ لَکمْ حُدُوداً، فَلاَ تَعْتَدُوهَا; وَنَهَاکمْ عَنْ أَشْیاءَ، فَلاَ تَنْتَهِکوهَا; وَسَکتَ لَکمْ عَنْ أَشْیاءَ وَلَمْ یدَعْهَا نِسْیاناً، فَلاَ تَتَکلَّفُوهَا/خداوند فرایضی را بر شما واجب کرده، آنها را ضایع نکنید و حدود و مرزهایی برای شما تعیین کرده از آن فراتر نروید و شما را از اموری نهی کرده است حرمت آنها را نگاه دارید و از اموری ساکت شده است نه به علّت فراموشکاری. بنابراین خود را در مورد آنها به زحمت نیفکنید»/(نهجالبلاغه/حکمت 105).
بنابراین، من باور دارم که التزام وسواسی به احکام فقهی میتواند مانعی بزرگ بر سر راه تحقق شایسته دین و درافتادن در رابطهای معنوی و آزادانه با خدا باشد و جانِ مؤمن را از نوشدارویِ شیرینِ الهی دور نگاه دارد. بهتر است از این پس حقیقتِ ایمان را اولویت دینورزی خود قرار دهیم و صرفاً به روکشهای فرعی دلخوش نکنیم. هدف از انجامِ فرایضِ دینی یا هر عملِ دینورزانه دیگری حصول به ایمانی مثبت و سازنده، و در رسیدن به آغوش امن و راحتِ خداییست که ما را صدا میزند و ما را میخواند. به گمانم اگر خدا مایل به این نباشد که ما را به سبب چنین وسواسهایِ فقهی تشویق کند، قطعاً ما را به خاطر بدایمانیهایمان مؤاخذه خواهد کرد. هدف در دین درماندن در امور فرعی و تشریفاتی نیست؛ حصول به اوج انسانیت و تقواست. بله، مادامی که احکام فقهی معبر بازی برای تحقق ایمان حقیقی باشند، مشکلی نیست؛ مشکل آنجا است که مؤمن عمداً یا سهواً چنین احکامی را اصل بگیرد و به جای مغز به پوست راضی شود.
علیایحال، در یک جمله باز یادآوری میکنم که ایمان اصل دیانت است و ما در اثر فربگی بیش از اندازه فقه شاهد کسوف آن هستیم. هر چیزی که این حقیقتِ متعالی را به پستو براند، مذموم است و میباید کنار برود.
جمعبندی
چنانکه آمد، دو ساحتِ «شعر» و «دین» هر دو میتواند در اثر خشکی و فربگی «امور دستوریِ» متناسب با خود کُشنده حقایقشان باشند و نهایتاً دچار تخفیفِ باطنی شوند. شعر با تأکید بر رعایت عروض و قافیه میتواند شاعر را از درانداختن معانی بلند معنوی دور نماید، و دین نیز به واسطه احکام فقهی دینورزان را از حصول به تجارب ایمانی و ربانی. بله، من وقتی به این دو ساحت توأمان درمینگرم چنین شباهتی را به وضوح و بدون چشم مسلح میبینیم و آن را مسئلهشده میانگارم. اگرچه این ضوابط لازمه این دوساحتند امّا اصلسوز نیز هستند. نمیتوان در کنار شاکلهآفرینی آنها منکر معناکُشیشان شد و بر روی آن سرپوش گذاشت.
هشتم اسفندماه هزار و سیصد و نود و شش
به قلم حسین پورفرج
[1] -بنگرید در:
http://dinonline.com/doc/note/fa/6869/#list
[2] -به عنوان نمونه بنگرید در:
https://www.sistani.org/persian/book/50/56/