وبگاه شخصی حسین پورفرج


و زن، همان روایت‌گر زیبایی/ نگاهی به کتاب "فراتر از بودن" کریستین بوبن

کریستین بوبن در کتاب کوچک‌اش «فراتر از بودن» به بیانِ نهفته‌هایی از همسر از دست رفته‌اش می‌پردازد که حقیقتا خواندنی‌ و تامل‌برانگیز است. او در این اثر بارها از زنی(همسرش، ژیسلن) سخن می‌گوید که نمادِ آزادی‌ است و عشق. نه تنها عشق به بستگان و مصنوعاتِ شخصی انسانی؛ بلکه عشق به همه چیز. بوبن معتقد است عشقی که در خودش فرو برود و به بیرون از خود راه نیابد، عشق نیست، حال می‌خواهد مقدس‌ترین مقدسِ تاریخ هم باشد، خوب باشد. او می‌گوید عشق ابدی‌ست و حتی "مرگ هم نمی‌تواند آن را به سرقت ببرد".
«فراتر از بودن» کتابی‌ست که در آن منظره‌‌های حیرت‌انگیز برای تماشا بسیارند. یکی از جذاب‌ترین قسمت‌های این اثر برمی‌گردد به داستان ژیسلن و ماجرای خریدن خانه‌ی دفینه‌ای. خانه‌ای که البته دو طالب دارد و از قضا کسی دیگری زودتر از او آن ملک را خریده است. همسر بوبن بسیار مصر است تا آن خانه را به چنگ آورد و به دلخواه خود دست یابد. اما...
شاید با خود بگویید کجای این مسئله جالب است. جالب است اگر کمی به قول خود بوبن بر روی قلب کسانی که دوستشان دارید، زندگی کنید: "به نظر من ما انسان‌ها بر روی کره‌ی زمین زندگی نمی‌کنیم. بلکه سرزمین واقعی ما، قلب کسانی است که به آنها علاقه داریم". بله، روایت زیر تنها یک روایت ساده از خریدن خانه توسط دو نفر متفاوت نیست. بلکه، روایت دو نوع نگاه متضاد به هستی‌ست. نگاهی که جهان را مادی و تجاری می‌بیند، و نگاه دیگری که آن را معنوی و عاشقانه. خانه، می‌تواند نمادِ هستی باشد. کسانی چون ژیسلن هیچگاه جهان را خشک و بی‌روح نمی‌یابند و از آن سویه‌های دلانه‌‌اش را تفریق نمی‌کنند. هستی برای آنها پر است از زیبایی و چشم‌انداز‌های لطیف. حتی در دل آنچه آهنین و زمخت است.

به خواندن این بخش از کتاب "فراتر از بودن" شما را دعوت می‌کنم:

"سال آخر زندگی‌ات بود که تصمیم به خریدن خانه‌ی دفینه‌ای گرفتی. در دهکده‌ات، پناه‌گاهت سنت اندراس، خانه‌ی مورد علاقه و مطلوبت را می‌یابی، ولی نمی‌توانی وارد آن شوی، زیرا مشتری دیگری چند لحظه قبل از تو آن را خریداری می‌کند. تو از صاحب خانه می‌خواهی که معامله‌اش را با آن شخص فسخ کند...
برای این مسئله، دادگاه تشکیل می‌شود...
مراحل قضاوت به کندی پیش می‌رود...
مرتب با صاحب خانه تماس می‌گیری و از شدت علاقه‌ات به آن خانه برایش حرف می‌زنی...
تویی که مال و منال دنیایی برایت اهمیت نداشت...
بار اولی بود که این چنین بی‌وقفه و تا آخرین لحظه برای چیزی مبارزه کردی. در مورد این خانه، با لحنی جنون‌آمیز سخن می‌گویی حتی مشکلات خانه را برایت مطرح می‌کنند. این که باید برق‌کشی شود و زمستان‌ها در مسیر خانه برف سخت و سنگین می‌بارد. اما تو پاسخ می‌دهی:
«درست است، اما آیا شما آن رز وحشی را در کنار دیوار دیده‌اید؟! یا ملایمت هوا را در بالکن احساس کرده‌اید؟! نسبت به این باغچه‌ی کوچک روی سراشیبی، احساس خاصی ندارید؟!».

و چقدر این پاره گفتار به تعابیر سهراب سپهری نزدیک است:

"من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم/من صدای نفس باغچه را می‌شنوم/و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد/ و صدای سرفه روشنی از پشت درخت/عطسه آب از هر رخنه سنگ/چکچک چلچله از سقف بهار/و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی/و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق/متراکم شدن ذوق پریدن در بال/و ترک خوردن خودداری روح/من صدای قدم خواهش را می‌شنوم...".

حسین پورفرج
چهارم دی‌ماه نودوهشت